جانمی جان! روز اول مدرسه
آملیا بدلیا از خوشحالی روی پایش بند نبود.دلش می خواست زودتر برسد مدرسه.
خانم پارک، راننده ی اتوبوس مدرسه، گفت: «خب، رسیدیم. بپرید پایین!»
آملیا بدلیا عقب رفت تا خوب دور بگیرد. بعد با تمام قدرت از اتوبوس پرید پایین و …
… افتاد روی یک خانم.
آملیا بدلیا پرسید: «شما معلم من هستید؟»…..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.