روزی روزگاری در یک مزرعه کشاورزی زندگی میکرد که عشق به حیوانات گرمای آتش را به قلبش میداد. او از دیدن اینکه جوجهها کمکم مرغ و خروس میشوند….
کشاورز مزرعه و حیواناتش را خیلی دوست دارد. همیشه آواز می خواند و به حیوانات مزرعه اش آب و غذا می دهد. او سه پسر دارد. کم کم خشکسالی فرا می رسد و کشاورز همه چیزش را از دست می دهد و دیگر حیوانی برایش باقی نمی ماند. او با گوش سپردن به ندای قبلی خود مزرعه ای دیگر می سازد و از پسرانش می خواهد به ندای قلبی خود گوش دهند و شغل آینده خود را بیابند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.