زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛ تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛ از میان شاخه های درخت نوری را دید؛ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت: سلام خورشید.. من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی؟ خورشید گفت:”سلام’اما.. یخ با نگرانی گفت:”اما چی?” خورشید گفت: “تو نباید به من نگاه کنی. باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم. اگر من باشم,تو نیستی! می میری,می فهمی یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!! روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود. چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید. هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است..
یخی که عاشق خورشید شد
دسته: 3 تا 6 سال, کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
موجودی:
2 موجود در انبار
35,000 ریال
نویسنده : رضا موزونی
تصویرگر: سیدمیثم موسوی
انتشارات :کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
موضوع : داستان
3تا6 سال
موجود در انبار
پرسش و پاسخ از مشتریان
هیچ پرسش و پاسخی وجود ندارد ! اولین نفری باشید که درباره این محصول میپرسید!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.